ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

از الاااااااااان؟

وقتی که از خواب خمیازه امونت نمی ده و چشمات هم به اندازه سر سوزن شده و بغلت می کنیم که بخوابونیمت شروع می کنی به سرسری و می خندی! یا وقتی که کاری می کنی که می دونی خوشمون نمیاد مثل خوردن کنترل یا موبایل و یا چیزی از روی زمین بر می داری و فرار می کنی تا میایم بهت تذکر بدیم دوباره سر سری. آخه وروجک زود نیست بفهمی از چی خوشمون میاد که بهمون باج میدی؟؟؟؟؟؟؟؟
31 فروردين 1392

دو قدم..

دوران بزرگ شدن کودک خیلی دوران شیرینی ه. هر روز باید منتظر یه اتفاق جدید بود. یه رشد تازه.قبلا هم برات نوشته بودم که هر از گاهی که مجبور بشی یه قدمی یا نیم قدمی برمیداری تا به مقصود برسی. دو روز هم هست که با بابایی روبروی هم میشینیم و ترغیب ت می کنیم که خودت قدم برداری که بیشتر هول می شدی و خودتو می نداختی توی بغلمون و چند باری هم یکی دو قدیم برمی داشتی... اما دیروز برای اولین بار بودکه وقتی دستتو از مبل ول کردی و هنوز دو قدمی با من فاصله داشتی اول یه نگاه به من کردی و بعد این دو قدم و با هیجان خودت برداشتی! نمی دونی توی اون لحظه چه حسی داشتم مثل اولین باری بود که دمر شدی  یا شاید هم هیجان زده تر بودم چون این گامی به سوی استقلالت بود ی...
27 فروردين 1392

خودت و برامون لوس می کنی ...

یک ماهی میشه که کار خیلی نمکی یاد گرفتی! واقعا خوردنی هستی توی اون لحظات و ما در اوج لذت. سرتو میذاری روی بالش یا تشک-یک طرف صورتتو- بعد منتظر میشی بوست کنیم یا نازت کنیم بعد سرتو برمیداری و دوباره میری و یه جای دیگه بالش یا تشک سرتو میذاری منتظر توجه ما می مونی. وای که واقعا خوردنی میشی- هر چی میگردم واژه بهتری پیدا نمی کنم- اینقدر این کار رو تند تند و سریع انجام میدی که معصومیتت توی اون لحظات چند صد برابر میشه ناز نازی من. می بوسمت  n  تا:)
27 فروردين 1392

به قول یکی از دوستان...

دیروز طبق معمول دوشنبه ها من باید خونه می بودم. ولی وقت دندونپزشکی داشتم و برای اینکه اذیت نشی با خودم نبرده بودمت. اونجا یه خانومی با دو تا بچه ش اومده بود.یه دختر حدودا 3 ساله و یه پسر هم سن شما. پسر بچه همش دد بد ه می کرد. مامانش باهاش بازی می کرد و اون می خندید. بعضی وقتا هم غر می زد و چشمش و می مالید که خوابش می اومد. اینقدر من محو تماشای این بچه و مادرش و رابطه شون شده بودم که دیگه میخواستم برم جلو و به مامانش بگم میشه بچه تون و بدین بغل کنم! انگار که روزها ندیده بودمت. به رابطه شون غبطه می خوردم. خودم از این حس تعجب کرده بودم. البته از وقتی که خودم مادر شدم دیدم و حسم نسبت به بچه ها واقعا عوض شده و خیلی عمیق ولی تا این حد رو باور نمی...
27 فروردين 1392

سرسری

ترانه قشنگم سرسری رو در یک اقدام کاملا خودجوش و بدون تمرین من یا بابایی چند روزه یادگرفته. اصولا من نمی دونستم باید باهاش سرسری کار کنم:) . ولی خیلی باحال و با نمک ه. خیلی معصومانه و قشنگ. من و بابایی همش داریم سرمون و تکون میدیم که تو هم یادت بیفته و سرسری کنی و ما لذت ببریم. آخه انگار هنوز کامل کنترل نداری و سرت سنگینی می کنه خیلی با نمک می شی. قربون گوله نمکم بشم. فکر کنم کار جدید 10 ماهگیت همین بود!
25 فروردين 1392

خدایا شکرت

این دو روز تعطیلات آخر هفته رو هر وقت که با خستگی بعد از کلی شیطنت و نق نق اومدی و توی بغلم آروم گرفتی خدا رو شکر کردم. به خاطر امنیتی که توی آغوش من احساس می کنی. به خاطر اینکه آغوش من امن ترین جای دنیا واسه فرشته ای مثل توست.به خاطر آرامشی که در بغلم داری  و چه راحت به خواب می ری- خوابی عمیق و قشنگ. خدایا شکرت. امیدوارم این حس امنیت و آرامش با بزرگ شدنت بیشتر و بیشتر بشه و من هم این حس بی نظیر مادری رو بیشتر و عمیق تر احساس کنم. آمین.
24 فروردين 1392

ده ماهه شدی مامانی

روزها و ماه ها خیلی سریع تر از تصور من میان و میرن و تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشی. یاد روزهایی افتادم که هنوز توی دلم بودی و به دنیا اومدن و بغل کردنت برام مثل یه رویای دور بود خیلی دور! ده ماهگیت مبارک:* فکر می کردم طبق روال هر ماه که توی ماهگردهات اتفاقات تازه می افتاد اتفاق این ماه دندون باشه که نبود. و ما هنوز منتظریم عزیزم. چیزی به 1 سالگیت نمونده! فکر می کنم کم کم باید به فکر جشن 1 سالگیت بود ایشالا.
20 فروردين 1392

بازم آتلیه!

این دفعه 26 اسفند- با همه شلوغی های شب عید -وقت آتلیه رو هماهنگ کردم و سه نفری پیش به سوی آتلیه سها. امیدوار بودم توی ماشین بخوابی که موقع عکاسی خوش اخلاق باشی که نخوابیدی و خیلی حوصله نداشتی ولی عکسات بد نشد! از طرفی سها یه جشنواره داشت- یه مسابقه- که برای اینکه بتونیم توش شرکت کنیم باید از زمان آماده شدن عکسا تا حداکثر دو روز عکسا رو تحویل می گرفتیم که ما اون زمان توی راه مشهد بودیم . درنتیجه زحمت شو به دایی ها دادیم که عکسا رو تحویل بگیرن و به عنوان کارمزد نفری یه دونه از عکسا قبل از رسیدن ما مصادره شد:) دوستان مهربونی که تا تاریخ 15 اردیبهشت 92 به این وبلاگ سر می زنن می تونن به این آدرس برن و به ترانه پارسا 5 بدن و کمکش کنن که توی او...
20 فروردين 1392

نوروز 1392

اولین تحویل سال مون کنار هم خیلی مبارک بود خیلی. مامانی عاااااااشق عید و بهاره. آخرین روزهای سال کهنه و لحظه تحویل سال حسی بهم می ده که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. هیچ چیز. و بهار هم فصلی ه که دوست دارم لحظه به لحظه شو ببلعمو هیچ ثانیه ای رو از دست ندم و تند و تند نفس بکشم و از منظره هاش لذت ببرم. تو هم که دختر بهاری و مطمئنم حس هات راجع به بهار عین خودمه بازم از آخرین پستی که گذاشتم خیلی می گذره و این وسطا خیل حرف واسه زدن داشتم ولی با دخترک شیطونی مثل ترانه مگه وقت هم برای آدم می مونه. توی تعطیلات که اوضاع به مراتب بدتر هم بود چون دوست داشتی همش کنارت باشم- البته من هم- ولی خوب این وسطا کارای دیگه ای هم باید انجام می شد. ومن عاشق اون ...
20 فروردين 1392
1